بپذیرمش یا نه، هنوزم بخشی از دختر کوچولوی درونم فقط با اسکرول کردن توی وبلاگای مختلف آروم میگیره. یه نیمچه شبکه اجتماعیِ خلوت پر از انسان‌های خالص و علاقمند به نوشتن.
میشه گفت تنها جایی که تونستم چندسالی از اوایل نوجوونی و اواخر کودکیمو توش احساس تعلق بکنم. آرامشی کمیاب و به دور از هیاهوی سوشال مدیای پر از قضاوتِ امروزی.
بهرحال ترک کردن وبلاگ نویسی رو میتونم یکی از اشتباهات برگشت ناپذیرم نامگذاری کنم که خب کاری ازم برنمیاد.
منم و یه مشت خاطره‌ی شیرینِ آغشته به حسرت برای آخرین روزاییکه عمیقاً احساس خوشحالی و سبک‌بالی می‌کردم.

پ ن : نمیدونم چی شد که پنج صبح یهو بهم الهام شد با موبایلم بیام و لاگین کنم اینجا.
پ ن ۲ : همه چیز عوض شده، منم عوض شدم، انگار آدمِ قبلی دیگه مرده! ولی خب چه میشه کرد هنوزم زنده‌ام و ناچار به ادامه دادن.
پ ن ۳ : قول میدم که آخریشه، بیش از ۲۴ ساعت یکسره حال بدو تجربه کردم اما الان، بالاخره آرومم.

 

اینو بعدا توی ادیت اضافه کردم، شاید باید حرفمو پس بگیرم و بگم، برای یه شروع دوباره هیچوقت دیر نیست؟
نمیدونم. همیشه‌ مودی تر از حد انتظار عمل کردم XD

 

بازم پی نوشت، آه فک کنم عقلمو از دست دادم جدی

بعد از منتشر کردن اون پست، غلیان احساسات عجیبی رو تجربه کردم، مثل وقتی که خیلی شانسی یه بوی یه عطر قدیمی میخوره به مشامت و بوم! صحنه‌هایی که از جلوی چشمات رد میشن، خدای من. چه صحنه‌هایی!
شاید 5:18 دقیقه صبح اونقدم بد موقع نباشه برای سر و سامون دادن به وضع بلاگ و یه سری تغییرات کوچیک.

*دخترک رفت که لپتاب رو روشن کنه*

*بکگراند ذهنم آهنگ runaway aroura رو پلی کرده*